محصولات

40,000 تومان    خريد نرم افزار تجزیه و تحلیل نمرات مستمر ویژه هنرستان ها
100,000 تومان    خريد نرم افزار تحلیل نمرات مستمر ویژه مجتمع های آموزشی
40,000 تومان    خريد نرم افزار تجزیه و تحلیل نمرات مستمر دانش آموزان مدارس راهنمایی
50,000 تومان    خريد نرم افزار تحلیل نمرات، در مدارس راهنمایی شاهد و شبانه روزی
40,000 تومان    خريد نرم افزار تجزیه و تحلیل نمرات ویژه دبیرستان و پیش دانشگاهی
40,000 تومان    خريد نرم افزار تجزیه و تحلیل نمرات مستمر دانش آموزان ویژه مدارس ابتدایی





آوات، بزرگ معلّم کوچک من

 

   دربیست و پنجمین سال از بهار زندگیم ، با آرامش و بدون دغدغه، محتواي روزگارم را در قالب دستانم جاي داده بودم. جاده زندگي براي من هموار بود و پيچ و خم آن­چناني نداشت كه دست سرنوشت مرا به سوی روستايي طرد شده‌ در اطراف شهرستان مريوان کشاند.

  در هشتمين سال از خدمتم روستاي دور افتاده‌اي را در بخش سرشيو مريوان انتخاب نمودم، تا انجام وظيفه نمايم.طي سال­های گذشته تا حد زیادی با زندگي روستايي آشنا شده بودم، اما اين‌بار فرق می­کرد، حال و هواي روستا به گونه­ای بود كه در نگاه اول اشك در چشمان هر بيننده‌اي حلقه می­زد.

   در آنجا واقعيت‌هايي بود، باور نكردني؛ نمي‌دانستم خواب مي‌بينم يا در كابوسي گرانم، وَهم و خيال است، یا رؤيا و توهم؛ اما هيچ كدام از اينها نبود. زندگي فقيرانه­ی آنجا كه حتي ذره­ای با زندگي امروزي قابل مقايسه نبود، احساسات درونی مرا تا حد زيادي جريحه‌دار كرد .

    زندگي در آنجا فيلم نبود، واقعيتي بود وصف نشدني، حقيقتي روشن و آشكار كه بايد با من زندگي مي كرد و من هم با آن.

   آن دنياي متغير با زندگي من، حتي يكبار هم به ذهنم خطور نكرده بود. باور نمي‌كردم در گوشه‌اي زير اين آسمان پهناور، روستايي اين­چنين وجود داشته باشد كه مردمانش از چيزهايي كه براي من بسيار ملموس و مختصر مي‌آمد، انگشت به دهن بمانند.

   بايد خود را با زندگي در آنجا وفق مي‌دادم، اما چگونه بايد سختي‌هاي آنها را مي‌ديدم و دَم نمي‌زدم؟ آرزو مي‌كردم قدرت اين را داشتم كه آنجا را آنطور كه مي‌خواهم تغيير دهم امّا این توان در من نبود و اين بار گران بر دوشم سنگيني مي‌كرد.

   روز اوّلي كه مسؤليت كلاس اولي‌هاي اين روستا را بر عهده گرفتم با روحيه‌اي عالي در سر كلاس حاضر شدم . كلاسي كه اتاقكي كوچك از جنس كاه‌گل بود ، اتاقكي با پنجره‌اي چوبي و دري رنگ‌ و رو رفته و پوسيده ، صندلي‌هايي كه جرينگ جرينگ صدا مي دادند ، بوي « نَمي » كه تمام فضاي اتاقك را در بر گرفته بود و نفس کشیدن را دشوار می­کرد.

   هفده نفر دانش‌آموز ژنده پوش ، بي سروصدا و ژوليده كه در سيماي هر كدامشان مي‌شد باري از سختي را نظاره كرد. نگاه­هايي كه در آن مي‌شد به اوج معناي لطيف عشق پي ‌برد. نگاه­هايي پر از سؤال، كه بر چهره من دوخته شده بود و از آن مي‌شد به قلب كوچك پر از آروزيشان راه يافت ، آرزوهايي كه شايد تنها اجازه داشتند در قالب یک رؤيا آنها را حس كنند . در آن لحظه بود كه از دنياي خود به در آمده و خود را با درياي ژرف و پر موج آنان آشنا يافتم.

   زندگي آرام گذشته‌ام به طوفاني هولناك مبدل گرديد و من بايد خود را براي تلاشي زياد آماده مي كردم ، عزم خود را جزم کردم، اما وقتي می­دیدم که تصوير تلويزيون در كتاب علوم براي آنها نا آشناست و من هم نمي‌توانستم آنان را با  اين جعبه كوچك جادويي آشنا سازم، ضربانهای قلبم را كه به شدت سنگيني مي‌كرد، در سينه­ام احساس می­كردم، از اين رو فهميدم كه خاطره‌اي دلخراش را از اين روستا با خود به در خواهم برد.

بچّه‌ها در کمال صمیمیت مرا دوست مي‌داشتند آنگونه که در كلام­شان بوي محبت بود و در نگاهشان پرتو نجابت.

   دستان كوچكشان را وقتي براي اجازه گرفتن بالا مي‌بردند گرد و غبار كهنه و پاك نشده‌اي را بر روي آنها مي‌ديدم كه پوست سفيد و لطيف‌شان در زير آن پنهان بود، گونه‌هاي ترك خورده و صورتي از چرك سياه شده، اين سادگي و بي آلايشي سبب شده بود كه هر كدام از آنها را به اندازه­ی ديده‌گانم دوست بدارم.

   چهارده نفر از این هفده گل باغ زندگی، دختران پاک و بی آلایشی بودند كه اگر لباس مرتب به تن مي‌كردند و موهايشان را به زيبايي مي‌آراستند هر كدام ملکه­ی قصه‌اي بودند، شيرين و دوست داشتني.

  و سه نفر دیگر، پسراني بودند كه در شيطنت پسرانه‌اشان ، تلاش و زحمت، و در چشمان­شان برق مردانگي مي‌درخشيد . پسر بچّه‌هايي كه بايد دوش به دوش پدر و مادرشان كار مي‌كردند و ساعتي را براي درس خواندن به اتاقك كوچك مدرسه مي‌آمدند.

   آوات دختركي بود مهربان ، شيرين و مستمند. وجود او يكي از عواملي بود كه مرا به ماندن درآن روستاي طرد شده، دلگرم مي كرد.

   آوات از همه بيشتر خود را به من نزديك مي كرد. هر بار که مرا مي ديد، پاهايم را محكم در بغلش جاي مي‌داد، طوري كه مجبور مي‌شدم گره دستانش را از پاهايم باز كنم و او را محكم به سينه‌ام بچسپانم و به حرفهايي كه خبر از رنجِ قلب كوچكش مي‌داد گوش فرا دهم .

   دخترکي زيبا كه زيبايي‌اش در پشت چرك صورت و ترك گونه‌هايش و ژوليده بودن موهايش پنهان بود . هر بار او را در آغوش مي كشيدم از پدرش برايم حرف مي­زد. با لهجه شيرين و نگاه معصومانه‌اش می­گفت: «آموزگار جان، پدرم براي كار به تهران رفته، او در يكي از شركتهاي بزرگ كار مي­كنه و قول داده، هر وقت كه برگشت، برام شكلات بياره و منم از اون شکلاتها برات می­آرم». دختركي كه منتظر شكلاتي بود كه قرار بود پدرش براي او سوغات بياورد.

  چند ماهي مدام حرفش را مي‌زد و از بازگشت پدر و آوردن شكلات برايم سخن مي‌گفت . او با احساسي پاك و لطيف، با بر زبان آوردن حرفهاي بچه‌گانه‌اش، خلاء‌هايي را كه در زندگي داشت همچون رعدي بي‌صدا، بر من نمایان و سوزش معلّمي را در درونم بارور مي‌ساخت. او مشوقي گرديد تا بيشتر تلاش كنم، هر چند هيچ­گاه پرده از مشكلاتش بر نداشت امّا من در بغض سرد نهفته در گلويش، راز كوچك دلش را مي‌فهميدم. روزها گذشت و من هر روز براي كار مصمم‌تر و جدي‌تر از روز قبل مي‌شدم.

   بعد از گذشت پنج ماه آرزوي نهال‌وار آوات به ثمر نشست و باز با همان شيريني معصومانه­اش در گوشم خواند: «آموزگار جان! پدرم پیغام داده، قراره برگرده و برام شكلات بياره. خيلي شيرينه كه بعد از مدتها او را مي‌بينم.» خيلي خوشحال شدم كه آوات كوچك و مهربان به زودي پدرش را در آغوش مي­گیرد و بعد از مدتها دوري، باز او را در كنار خود مي يابد.

   سرانجام زمستان هم با زیبائی­های وصف ناشدنی خود فرا رسید. صبح يكي از روزهاي زمستاني كه هوا سرد و باراني بود، از شهر به طرف روستا به راه افتادم. آسمان ابري و باراني و هوا نيمه روشن بود. وزشي سوزناك از بادي سرد، دندانها را محكم به هم مي كوباند. بوي كاه­گل روستا در زير باران به مشام مي­رسيد و جويي باريك از بارش باران برروي زمين پديد آمده بود . 

 از آب گل‌آلود جوي كه گريختم، چشمم به تك درخت كنار آبادي افتاد، درختي كه بايد از کنار آن مي­گذشتم تا به مدرسه برسم. نزديكتر كه شدم، قيافه‌اي لرزان و «در مِه اسيری» را دیدم. در لحظه اول سرابي بيش نبود، نزديكتر كه شدم دختركي را یافتم ( آوات ) خيس از نَم باران، كه گونه‌هايش از شدت سرما كبود شده بود ، آب دماغش را بالا كشيد و با جهشي برق‌آسا از جا پريد و به سويم دويد. دوان دوان فرياد كشيد: «آموزگار جان، آموزگار جان، پدرم برگشته و برام شكلات آورده، من هم سهم تو را آورده‌ام.»

   دستش را باز كرد و در ميان پنجه­هاي لرزان و باريكش شكلاتي بود ، شكلاتي را كه پدر براي او آورده، در دهان گذاشته و مكيده بود؛ بعد از مزه كردن آن، به ياد معلّمش كه به او قول شكلاتهاي پدر را داده بود، افتاده، بعد شكلات را از دهان بيرون آورده و در كف دست کوچکش نهاده تا براي معلّمش بياورد، و خدا مي داند اين شكلات چقدر در دستش مانده بود كه چون خميري به كف دستش چسپيده بود. ( خميري كه مي تواند مايه معلّمي باشد.) شكلات خشك شده را از كف دستش بيرون كشيدم و در دهان گذاشتم. بي اختيار قطرات اشك بر روی گونه‌هايم جاری شد، دستان سردش را بر گونه­هايم كشيد و اشك را از گوشه چشمانم پاک کرد. همه چيز در جلو چشمانم شروع به چرخيدن كرد. زندگي را طور ديگري يافتم. احساس كردم زانوهايم قدرت حركت ندارند و پاهایم سست شده­اند، با بي حسي تمام آوات را در آغوش كشيده و به سختي از جا بلند شدم. آغوشي كه اكنون از گرماي وجود او گرمتر از گرمای آتش شده بود. همين جريان راهي جديد را در مسير زندگيم باز كرد، به حدي كه مبهوت شدم، تا آن روز معني بزرگ عشق را درك نكرده بودم. احساس محبت و علاقه‌مند بودن، احساس مسؤليت و انسان بودن، به جرأت مي‌توانم بگويم كه او معلّم كوچك زندگيم شده بود. معلّمي با شور و هيجان بچّه­گانه، معلّمي كه با وجود سن كمي كه داشت، احساس بزرگ بودن را در وجود من روياند. اكنون هر دوی ما، دانش‌آموز هم و معلّم همديگر هستيم. با اشك و احساس روانه روستا شديم. معلّم كوچك من درسي به من داد كه تا امروز غرق درآنم و هيچ‌گاه بزرگي وجود كوچكش را از ياد نخواهم برد و تا عمر دارم مديون دستان كوچك و خسته‌اش هستم كه معني واقعي بودن را در من پرورانيد.






خرید اینترنتی

برای خرید نرم افزار، ابتدا هزینه آن را به شماره حساب ۰۱۰۳۶۲۳۷۳۸۰۰۴ سیبای بانک ملی بنام مسعود زبردست واریز نموده وبعد از آن مراحل خرید را از طریق ایکن زیر انجام دهید.

 

خرید اینترنتی نرم افزار

 

 

لطفاً بعد از درخواست خرید، شماره پیگیری مبلغ واریزی بانکی را به موبایل ۰۹۱۸۳۷۵۰۸۸۴ اس ام اس کنید تا درخواست شما سریعتر انجام شود.






گزارش تخلف
بعدی